شبهای قدر
دیانا جون...... شب نوزدهم ماه رمضان همگی به اتفاق خاله معصومه و خاله سمیه رفتیم امامزاده عینلی و زینلی برای مراسم احیا ساعت 10 رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز خیلی شلوغ نشده بود تو رو سپردم به بابایی و من و خاله ها رفتیم برای زیارت و نمازو دعا خیلی خوب و آرامبخش بود بعد ازدعا و ثنا بابایی زنگ زد و گفت که تو می خواهی بیایی پیش من منم رفتم توی حیاط و تو رو از بابایی گرفتم و اومدیم و توی حرم نشستیم و تو دخملی هم خیلی دخمل خوب و ساکتی بودی نه گریه و نه شیطونی خیلی آروم نشسته بودی و به خانمها که داشتند نمازو دعا می خوندند نگاه می کردی خیلی دوست داشتی از توی کتابخونه حرم کتاب دعا برداری ولی تا می رفتی چون همه داشتند کتاب م...
نویسنده :
مریم
10:13